آخرت من
برای مهمانی به منزل ما آمده بودند...با هم به حرم رفتیم.. وقتی به حرم رسیدیم دوستم گفت ... احساس گرسنگی میکنم ... بعد شیرینی و کیکی تعارف کردیم اما برایش غذا نبود... تصمیم گرفت ساندویچ بخورد با هم رفتیم ساندویچ فروشی های اطراف حرم.. مورد پسند اش واقع نشد بالاخره به علت فشار گرسنگی تصمیم گرفت یک جا را قبول کند ... داخل شدیم اسم ساندویچ ها را می گفت... جالب بود من هم تا به حال اسم شان را نشنیده بودم و حتی نمیتوانستم تلفظ کنم ... ساندویچ فروش هم خنده اش گرفته بود و گفت ما فقط همین چند نوع را داریم... از بی کلاس بودن اش ناراحت شد اما مجبور بود بپذیرد.. ساندویچ را خرید پیشنهاد کردم درگوشه ای بخورد که کسی نبیند ... پرسید چرا ؟ گفتم شاید کودکی ... زنی ... فرد گرسنه ای ببیند و دل اش بخواهد درست نیست... با تمام غرورش گفت خب برود برای خودش بخرد ... گفتم اگر داشتند که منتظر اجازه ی شما نبودند.. گفت یعنی 2 هزار تومان ندارند مگه میشه ...بروند 1000تومانی اش را بخرند... لحظه ای با خودم فکر کردم در دلم گفتم روزی مادرم برای 50 تومانی تمام خانه و لباس ها را می گشت تا فقط پول یک نان را پیدا کندو ما هم متظر غذایی بودیم که شاید فقط همان نان بود ودرنبود پدر از اضطراب دستهای اش می لرزید . وهرچند دقیقه دست های اش را میدیدم که رو به خدا بالا می رود و می گوید خدایا نان بچه هایم با تو... هیچ وقت یادم نمی رود که در مدرسه گرسنه بودم و دوستانم خوراکی های رنگارنگ داشتند و هر وقت من خوراکی می خریدم به همه ی دوستانم میدادم تا دلشان مثل روزهای قبل من نگیرد... حالا آنقدر از دنیا بی خبر است که راحت می گوید خب بروند و بخرند... تازه فهمیدم و شناختم کسی را که هیچ وقت سختی نکشیده و گرسنه نبوده ... با به هر حال من خوب میدانستم کسانی هستند که برای دلشان فقط به این مغازه ها نگاه میکنند و سهم شان از غذا فقط بوی غذاست... من بارها دیدم کودکانی را که در میان زباله ها به دنبال غذا میگردند و ته مانده ی ساندویچ ها که فقط نانی خشک است را میخورند... کاش همه یاد میگرفتند همدلی را ... به فرزندان خود یاد میدادند که چشم های گرسنه ای به تو نگاه میکنند... من تمام تلاشم را کردم تا او در خیابان چیزی نخورد... اما برای بیخیالی خودم و امثال خودم واقعا جز تاسف حرفی ندارم...
Design By : RoozGozar.com |